پابرهنه ای از راهی می گذشت و از بی کفشی می نالید و زمین و زمان را دشنام می داد.
ناگهان از رو به رو مردی را دید که به سمت او می آید در حالی که پا نداشت. مرد پابرهنه از
این که عنان صبر از کف داده و زبان به دشنام گشوده بود، شرمنده شد و بر بی کفشی صبر کرد.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
کتاب:گلستان سعدی