صبر بر بی کفشی!
پابرهنه ای از راهی می گذشت و از بی کفشی می نالید و زمین و زمان را دشنام می داد. ناگهان از رو به رو مردی را دید که به سمت او می آید در حالی که پا نداشت. مرد پابرهنه از این...
۰
۲۳۶
پابرهنه ای از راهی می گذشت و از بی کفشی می نالید و زمین و زمان را دشنام می داد. ناگهان از رو به رو مردی را دید که به سمت او می آید در حالی که پا نداشت. مرد پابرهنه از این...
وقتی بهشت برایش جا ندارد زاهدی به امیری گفت: حق جل و علا در قرآن عزیز فرماید «وسعت بهشت مانند وسعت آسمان ها و زمین است» از آن بترس که تو را در جایی بدین فراخی، جا...
عاقبت دنیادوستی!بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد. همه شب نیارمید، از سخن های پریشان گفتن که: ف...
دوستی میگفت روزی جوانی دفتر شعرش را پیش ناشری میبرد و میگوید: «این را چاپ کن!» ناشر میگوید: «نه چاپ نمیکنیم!» جوان میپرسد: «پس چرا دف...