صبر بر بی کفشی!
پابرهنه ای از راهی می گذشت و از بی کفشی می نالید و زمین و زمان را دشنام می داد. ناگهان از رو به رو مردی را دید که به سمت او می آید در حالی که پا نداشت. مرد پابرهنه از این...
۰
۲۳۶
پابرهنه ای از راهی می گذشت و از بی کفشی می نالید و زمین و زمان را دشنام می داد. ناگهان از رو به رو مردی را دید که به سمت او می آید در حالی که پا نداشت. مرد پابرهنه از این...
عاقبت دنیادوستی!بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد. همه شب نیارمید، از سخن های پریشان گفتن که: ف...